سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جوانه های امید
اینجا قرار گاه است... قرارگاه فرهنگ و اندیشه قرارگاه رشد و پویایی قرارگاه افسران جنگ نرم قرارگاه بصیرت و بیداری...

همیشه خدا، تو راه تدارکات بود، یا می‌رفت چیزی بگیره، یا چیزی گرفته بود، داشت می‌آورد. بچه‌های دسته هم که او را این همه راغب اموری از این قبیل می‌دیدند، ریش و قیچی را داده بودند دست خودش. او از صبح تا شب گوش به زنگ بود که ببیند تدارکات‌، چی و چه‌قدر می‌دهد، تا مثل باد و برق خود را برساند آن‌جا. بعد هم که سهمیه را می‌گرفت، تا برساند به چادر، دندان‌گیرهاش جای سالم در بدن نداشتند، قیمه و قرمه می‌کرد تو راه.
یک روز عصر بود که داشتیم از بنه‌ی تدارکات می‌آمدیم که بعثی‌ها شروع کردند به ریختن آتش یومیه‌شان رو سر ما. من سریع خودم را انداختم روی زمین و بعد به هر جان کندنی بود رفتم تو چاله خمپاره‌ای که آن طرف بود.
حالا هی داد می‌زدم: «حاجی سنگر بگیر، حاجی سنگر بگیر.» و حاجی راست ایستاده و دست چپش را پشت گوشش که قدری هم سنگین بود گرفته بود که: «چی؟ سنگک.» و من دوباره داد زدم: «سنگک چیه حاجی، سنگر، سنگر بگیر. الآن این بی‌پدر و مادر...» سوت خمپاره حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم و بعد دیدم هنوزم می‌گوید: «سنگک.» مرده بودم از خنده. حاجی همیشه همین‌طور بود. از همه‌ی کلمات و جملات فقط خوردنی‌هایش را می‌فهمید.

منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ‌ها جلد 2 صفحه ی 128




موضوع مطلب :


سه شنبه 91 فروردین 22 :: 2:28 عصر ::  نویسنده : محسن

درباره وبلاگ

کارشناس اتاق عمل دانشگاه علوم پزشکی زنجان
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 37
بازدید دیروز: 87
کل بازدیدها: 391350